" بسیاری وقتها که از دانشگاه به محلهها میروم، راهم را از وسط تاریخ میکشم؛ از میان بازارِ سرپوشیده. کنار مسجد صاحبالامر پارک میکنم از پامبخچی بازار که وارد میشوم، دنیا به یکباره عوض میشود. به حجرهها که نگاه کنم، پرتاب شدهام به تاریخ هزاران سال قبل. ذراتِ آفتاب از حفرههای سقف بازار از وسط طاقها همچون استوانهای کج میتابند. خودم را غرق در معماریِ تیمچۀ بزرگ مظفریه میکنم. از هر جایی که وارد بازار بشوم، باید خودم را برسانم به قانلیدالان و ادویههای هزار رنگ را ببینم و حریصانه بو بکشم. و بعد میپیچم به چپ و چرخزنان در سرای حاج حسین نگاه لذتبخشی به سکوها و درختها میاندازم. گربهها مثل هر روز روی پسماندههای ناهار حجرهدارها حساب باز کردهاند. از میوهفروشهای طرف راستاکوچه میزنم بیرون تا بروم به آن سوی خیابان و وارد سایتهای میدانیام بشوم. این گردشِ قبل از ورود به میدان را انجام میدهم تا حس عمیق سرزندگی در رگهایم بدوند. خودم را شارژ از این طراوت میکنم تا بتوانم چند ساعت را در مکانها و خانههای خاصی تحمل کنم.
امروز از طرف مسجد جامع بود که بازار را پشت سرم گذاشتم. بر سردرِ کتابخانه و قرائتخانه مسجد نوشته بود: بانی و مؤسس «محمدباقر خوئی کلکتهچی». عجب! پس خانوادۀ کلکتهچی نه تنها مسجدی بزرگ و تاریخی بنامشان در محله موجود است، بلکه این کتابخانه را هم بنا کردهاند. محوطۀ جلویی مسجد جامع تا خیابان راستاکوچه را کندهاند و میخواهند سنگفرش کنند. دفتر پایگاه جهانی میراث فرهنگیِ مجموعه بازار هم اینجاست. پریدم آن سوی خیابان و وارد کوچههای جداره شرقی راستاکوچه شدم.
اوه! اوه! ببین یک خانه که از داخل کاملاً تخریب شده است. سیمانها از شیارِ بیرون آجرها کنده شده و بیرون ریختهاند. روی این در گُلِ لاله کار شده است. کاسه سر و برگهای لاله، لایهای ضخیم از چرک گرفتهاند؛ گویی که کسی عمداً این چرکها را به در مالیده باشد. روی در یک قفلِ آویزی است و پنجرۀ بالای در شکسته است. دو پنجره بزرگ روی دیوار بیرونی کار گذاشته شدهاند و شیشههای هر دو پنجره شکستهاند. بر روی شکستگیها غبار غلیظی نشسته است. آجرهای بالای پنجرهها لق شدهاند و دو ناودانی از دلشان بیرون زده است. رفتم نزدیکتر؛ اوه! اوه! از پشت پنجره میبینم که سقف چوبی خراب شده است روی نشیمن. از پشتبام، حفره بزرگی دهان باز کرده و نورگیر عظیمی پدید آورده است. درهای چوبی اتاقها همه روی هم فروافتاده و در هم شکستهاند. خاک و گردهایش جان ِخانه را به تسخیر درآوردهاند. فقط ستونهایی از گچ در چهار نقطه استقامت کردهاند و چهارستونِ خانه را با تیرکی چوبی از بالا نگه داشتهاند.
این اولین خانه ویرانی بود که دیدم. روزهای بعد که تکتکِ خانهها را بررسی کردم به موردهای بیشتری از این نوع خانههای ویران شده برخوردم. اما درحالیکه دیگر خانهها تخریب شده بودند این خانه به تدریج فروریخته بود. این خانه نشانهای بود از وانهادن. خانه برای صاحب یا صاحبانش واجد هیچ ارزش و اهمیتی نبوده است.
پایان این خیابان به جایی رسید که پارکینگ درست کرده بودند، درست پشت مسجد انگجی. روبرویش گاراژ چاپ قرار دارد. در میانه ساختمانهای نوسازی که حالا اینجا بیشتر شده، یک دیوار و یک درِ قفلدار بافت را به حال و هوای قدیم برگردانده است. ردیفهایی از آجرها از بالای دیوار ریخته است. درِ کوچکی که در میانۀ دیوار جای گرفته، به شدت زنگ زده است. شکم و سینۀ در آنقدر ضربه خورده که رنگْ از دست داده است. فقط دریچۀ مربوط به نامۀ پست سالم مانده است؛ نه خبری از کوبه است و نه دستگیره. یک قفلِ آویزی به قلابهای میلگردی لنگهها زده شده است. شیشۀ پنجرۀ بالایی این یکی در، سالم است. طرح زنگولهای قدیمی از شیشههای مشبک است که غبار سالیان، چندتایی از زنگولهها را به رنگ قهوهای درآورده است. لنگه بزرگ چند سانتیمتر افتاده و دیوار پشتی از لای آن قابل مشاهده است. اگر بپرم بالا میتوانم پشت این دیوار و در را ببینم و میبینم که محوطه بسیار بسیار بزرگی است."
" ... پرسیدم چرا خانهات را زمانی که شهرداری تملک میکرد ندادی؟ «آخر مفت بر میداشتند. این آقا محمد میداند». پس چه کسانی فروختند؟ «آنهایی که ورثه بودند. یا خانههایی که زیاد پله میخورد یا خانههایی که داشتند فرومیریختند». بسیاری از مالکان خانههای بافتهای تاریخی و قدیمی مردهاند؛ از زندهها اغلب سالخوردهاند. به همین سبب بود که در گذرها و کوچهها آدم خیلی کم میدیدم. قدهای خمیده یا عصا به دست توان بیرون رفتن و فعالیتهای خارج از خانه را ندارند. چند جوانی هم که گاه میدیدم، اکثراً مستأجر بودند.
داستانهای اهالی از کسانی که خانههایشان را مفت به شهرداری فروختهاند همه داستانهای تراژیکی شدهاند که در محافل و برای مردمشناس نقل میشوند. آرایشگرِ جوان: «بغل ما حدود هشت سال پیش به شهرداری فروخت. ائولری جومّوشدی؛ داشت فرو میرفت توی زمین! توان مالی نداشت که درست کند. بچههایش جمع شدند و برایش در کوی لاله خانه خریدند و اینجا را دادند رفت». تعمیرکار موتور: «بالاتر از ما مغازه ۱۶ متری را شهرداری داد ۱۶ میلیون. چون داشت سقف را برمیداشت تا رسیدگی کند، ولی نگذاشتند. میگویند چشمت را ببند دستت را باز کن». قولی بقال: «خانه یکی را با ۱۰۰ میلیون گرفت و بیرونش کرد. متری یک میلیون خرید. مجبور شد برود سهند خانه بخرد». پیرزن، امتدادِ ردّ بارو را نشان میدهد: «جای این گلخانه مدرسه بود. آقای مجربی مدرسه را تبدیل به خانه کرد و بعد که خانه کهنه شد به شهرداری گفت مجوز بده بسازم؛ نداد. آنقدر رفت که در راه شهرداری سکته کرد و مرد ورثه هم فروخت به شهرداری»... "
اینها برشی بودند از کتاب «اینسو و آنسوی بارو» که به قلم آقای اصغر ایزدی جیران (دکتری جامعهشناسی و هیئت علمی دانشگاه تبریز) به سبک و سیاق مردمنگارانه به تحریر درآمده و توسط انتشارات مرکز پژوهشهای شورای اسلامی کلانشهر تبریز به چاپ رسیده است. در واقع، این کتاب برگرفته از طرح پژوهشی است که توسط ایشان در مرکز به انجام رسیده است. نویسنده-پژوهشگر در این کتاب وضعیت رهاشدۀ محلات درونی شهر تبریز (سنجران، ایکیقالا و استانبول قاپیسی) را برای ما روایت میکند و به بررسی عواملی میپردازد که این محلات را دچار ویرانی کرده است.
علاقهمندان برای تهیه این اثر، میتوانند به صفحه انتشارت مرکز مراجعه نمایند.
نظرات (0)